حیران ماه و آبم، در خلوت شبانه
تا از تو ببینم آنجا، یک نامه با نشانه
در دست سرد و خسته، دردا توان نمانده
دردا دلم که پژمرد، در حسرت جوانه
با یاد تو عزیزم، شب تا سحر نخفتم
ای یاد خندههایت، بر گریهام بهانه
چشمان نازنینت، آهنگ زندگی داشت
اما فغان که کردی از هستیام، روانه
آرام جان خسته، از بیکران نیامد
این قصه شد برایم، افسونی از فسانه