برادران شهید هاشمی |
از بایزید بسطامی ، رحمة الله علیه ، پرسیدند که ابتدای کار تو چگونه بود؟ گفت: من ده ساله بودم ، شب از عبادت خوابم نمی برد. شبی مادرم از من درخواست کرد که امشب سرد است ، نزد من بخسب. مخالفت با خواهش مادر برایم دشوار بود ؛ پذیرفتم. آن شب هیچ خوابم نبرد و از نمازشب بازماندم. یک دست بر دست مادر نهاده بودم و یک دست زیرسر مادر داشتم. آن شب هزار « قل هو الله احد » خوانده بودم. آن دست که زیر سر مادرم بود ، خون اندر آن خشک شده بود . گفتم « ای تن ، رنج از بهر خدای بکش ». چون مادرم چنان دید ، دعا کرد و گفت : « یارب ، تو از وی خشنود باش و درجتش ، درجه ی اولیا گردان». دعای مادرم در حق من مستجاب شد و مرا بدین جای رسانید. بستان العارفین [ شنبه 93/1/16 ] [ 11:44 صبح ] [ مهدی افشار ]
[ نظر ]
|
|
|