برادران شهید هاشمی |
آن روزها پنجرهای کلاس درس رو به آسمان باز می شد و هر معلم آیه آیه سوره عشق را تلاوت می کرد . آن روزها روزهای مشق خاکی نبود لحضه های حلاوت مشق های آسمانی بود آن روزها معلم پرنده ای بود که اوج را می آموخت. و دانش آموزانش می توانستند آفتاب را بنویسند باران بخوانند و پرواز را هجی کنند آن روزها روزهای دفاع مقدس و شبهای نیایش و رازو نیاز بود روزهای تفنگ و گلوله و باروت و شبهای یا حسین ( ع) و اشک و آه و لاهوت . و اما این روزها روزهای حسرت به جای ماندگان از قافله شهادت و روزهای زمزمه خاطراها و یادهاست .....
[ پنج شنبه 90/6/31 ] [ 2:59 صبح ] [ مهدی افشار ]
[ نظر ]
بار دیگر یادم آمد روز جنگ روزهای آشنایی با تفنگ روزهای عشق با سجاده ها دوستی با ترکش خمپاره ها
کاش می شد بچه ها را جمع کرد سنگر آن روزها را گرم کرد کاش می شد بار دیگر جبهه رفت جنگ عشقی کرد و تیری خورد و رفت
شادی ارواح شهدا صلوات هفته دفاع مقدس گرامی باد [ پنج شنبه 90/6/31 ] [ 2:48 صبح ] [ مهدی افشار ]
[ نظر ]
سوره مبارکه نصر [ چهارشنبه 90/6/23 ] [ 1:35 صبح ] [ مهدی افشار ]
[ نظر ]
غایت خلقت جهان پرورش انسانهایی است که در برابر شدائد ، بر هرچه ترس و شک و تردید و تعلق است ، غلبه کنند و حسینی شوند. " شهید آوینی" [ سه شنبه 90/6/22 ] [ 9:42 عصر ] [ مهدی افشار ]
[ نظر ]
خدایا ! تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم، تو مرا اشک کردی که درچشم یتیمان بجوشم ، تو مرا فریاد کردی که کلمهحق را هر چه رساتر در برابر جباران اعلام نمایم ، تو تار و پود مرا با غم و درد سرشتی ، تو مرا به آتش عشق سوختی ، تو مرا در طوفان حوادث پرداختی و در کوه غم و درد گداختی. تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقر و حرمان و تنهایی سوزاندی. خدایا ! تو بر من پوچی زود گذر دنیا را نمایاندی و ارزش شهادت را آموختی . «شهید چمران» [ یکشنبه 90/6/20 ] [ 11:20 عصر ] [ مهدی افشار ]
[ نظر ]
بسیجی عاشق کربلاست ، و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها نه ، کربلا حرم حق است و هیچکس را جز یاران امام حسین (ع) راهی به سوی حقیقت نیست ... «شهید مرتضی آوینی» [ شنبه 90/6/19 ] [ 4:44 عصر ] [ مهدی افشار ]
[ نظر ]
فرازی از آخرین یادداشت شهید عباس افشار
روز هجران وشب فرقت یار آخر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
بار خدایا دوبار لذت شهادت را بر من چشاندی ولی از شهادت محرومم ساختی .در آن لحظه ای که تنها و مجروح در شب تاریک روی زمین افتاده بودم آنچنان آرامش قلبی به من دست داده بود که هیچ گاه اینقدر راضی نبوده ام اصلا دلم نمی خواست به این دنیا برگردم...
[ چهارشنبه 90/6/16 ] [ 1:12 صبح ] [ مهدی افشار ]
[ نظر ]
شب می رسد از راه و شفق سرخ ترین است وان ابر چنان لکه ی خونش به جبین است تا خون که نو شد؟ چه کسی را بفروشد ، این بار « یهودا» ؟ که شب باز پسین است
پا در ره صبح اند شهیدان و در این راه دژخیم به کین است و کمانش به کمین است جان بازی و عشق اند و حریفان قدیم اند « تا بوده چنین بوده و تا هست چنین است»
ای عاشق خورشید ! که در عشق بزرگت پیراهن خونین تو برهان مبین است ، هرچند هنوز آن سوی این ظلمت ظالم خورشید درخشنده ی تو پرده نشین است، امّا دمد آن صبح به زودی که ببینیم عالم همه خورشید تو را، زیر نگین است. "حسین منزوی"
[ یکشنبه 90/6/13 ] [ 1:36 صبح ] [ مهدی افشار ]
[ نظر ]
سلام ای زندگی خوبی؟ سراغی ای قدیمی یار، از احوال ما دیگر نمی گیری؟ کمی نامهربان گشتی عزیزا ، امتحان دیگری در پیش رو داری؟ تمام عمر ما شد درس و بعدش امتحان و گاه تجدیدی ببینم سهم مردودی ، که تقدیرم نفرمودی؟ خدایی ، غیر درس و امتحان صبر ، کار دیگری با ما نداری ؟ روی خوش یا خرده حالی ، مهربانی ، در بساطت نیست ؟ از آن ابر و مه و باد و فلک ، آری ، جناب گرم خورشیدت که گویی یادشان رفته دگر در کار ما باشند، من چیزی نمی گویم گرامی زندگی ، با ما مدارا کن بپرس احوال ما را ، گاه گاهی مهربانی کن چه می شد راز لبخندی ، نشان همرهان ما ، تو می دادی ؟ یا که گاهی ، دست مهری ، شانه گرمی برایم هدیه می کردی ؟ عزیزم ، زندگی ، قهری ؟ منم ، فرزند آدم ، میهمان خاکی دنیا هزار و یک شب دنیا که دیدم قصه فردای روشن را برایم ارمغان آورد شنیدم بازی با مردمان را ، دوست می داری در این هفت سنگ دنیا ، هرچه من چیدم تو با یک گوی نامریی ، تمامش را که می ریزی و در بازی قایم با شک این روزگاران هرچه گشتم من ، نمی دانم کجا پنهان تو می گردی ؟ امان از دست این بازی نافرجام لجبازی ! که گویا خوب می دانی
هلا ای زندگی ، با مردمان قدری مدارا کن خنک آبی و نان گرم را ، در سفره هامان ، نه کسی چیزی به تو گفته ، که از ما روی گردانی؟ گره از ابروان بسته ات وا کن سعادت را مهیا کن به لب هامان ، کلام مهر جاری کن به چشم ما ، نگاه با عطوفت را ، عطا فرما و دستان ، با سخاوت آشنایی ده و بر دهلیزهای قلب ما بنویس ورود کینه ممنوع است تو یاد عاشقی ، را یادمان آور بگو تا عشق، مهمان تمام خانه ها گردد بفرما تا نوازش باز ، برگردد رسوم مهرورزی را تو احیا کن و بر دیوارها حک کن در این وادی ، سلام و خنده آزاد است و با یاد خدا ، بازار حزن و خوف ، تعطیل است تبسم رایگان و با سخاوت ، عرضه می گردد کسی این جا به جرم عاشقی ، دربند و تنها نیست خلاصه زندگی ، خود را خدایی کن به تو ای زندگی ، با عشق می گویم تورا بر جان زیبا لحظه های عمر ما آری به عشق پاک فرهادین ما سوگند به لبخندی، تو کام مردمان خوب ما را باز شیرین کن [ جمعه 90/6/11 ] [ 9:19 عصر ] [ مهدی افشار ]
[ نظر ]
یا صاحب الزمان ادرکنی [ جمعه 90/6/11 ] [ 8:8 عصر ] [ مهدی افشار ]
[ نظر ]
|
|
|